رهامرهام، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

خوراکی ترین نی نی دنیا

رهام و اولین شیر خشک

دیروز صبح بابا امیر با دکتر  صحبت کرد و بهش گفت که مرخصی من (یعنی مامان رهام) تمام شده و باید برم سر کار حالا ما به پسرمون  چی بدیم بخوره که گشنه  نمونه دکتر گفت که برای غذای کمکی هنوز زوده بنابراین من شیر خشک را توصیه می کنم خلاصه بابا امیر رفت برای شما گل پسرم شیر خشک خرید و امروز صبح من اولین شیشه شیر را برات درست کردم و تو که خیلی بلایی شیر رو نخوردی  یعنی بعد از اینکه حسابی نق و نوق کردی یکمی شیر خوردی الهی برات بمیرم که مجبور شدی چیزی که دوست نداری بخوری ...
29 ارديبهشت 1390

رهام آماده سرکار رفتن میشود

قراره از اول خرداد من برم سرکار و پسر خوشگلم  تنها میمونه خیلی از اینکه مجبورم تنها بذارمش ناراحتم ولی فکر می کنم پسرم بیش از هرکس دیگه ای به من کمک میکنه و مامان جون عزیزش که قبول کرده این شیطونک رو نگه داره می دونم که وقتی بزرگ بشه یه پسر بازیگوش  و بلا میشه عزیزم میخوام همیشه بدونی که من و بابا خیلی دوست داریم و همیشه تلاش میکنیم که تو خوشحال  و   باشی   ...
28 ارديبهشت 1390

خیر و شر (قسمت دوم)

خير و شر (قسمت دوم) «شر» همينکه «خير» را ديد گفت:  اوه، آقاي «خير»، رسيدم به خير، کجا مي خواهي بروي؟ «خير» گفت: مي بينم که تو هم بارو بنديل خود را بسته اي! «شر» گفت: من هم از اين شهر خسته شدم، مي خواهم بروم يک جاي خوبي، اما تو چکار مي خواهي بکني؟ «خير» گفت: مي روم ببينم چه مي شود؛ مراروزيي هست و خواهد رسيد. «شر» گفت: مبارک است، ولي من مي خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چيز هست و از همه جا بهتر است. «خير» گفت: اسمش را شنيده ام. «شر» گفت: شنيدن کي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پي...
27 ارديبهشت 1390

رهام 4 ماهش شد

دیروز یعنی ٢٦/٠٢/١٣٩٠ پسر قشنگم ٤ ماهه شد و بردیمش مرکز بهداشت تا واکسن ٤ ماهگیشو که خیلی هم دردناک بود بزن آقا رهام که از همه جا بی خبر بود خوشحال وخندان داشت تو بغل مامان جون حرف میزد و آغون می گفت و میخندید که سوزن وارد پای خوشگلش شد و تازه فهمید که چه خبر شده و خلاصه تا تونست گریه کرد منم هی بغلش کردم و قربونش رفتم   تا رسیدیم خونه و بهش استامینوفن دادم تا کمی آروم شد و خوابید ولی شب تب کرد و حسابی اشک ریخت و دل من و باباش خون شد.الهی قربونش برم پسرمو ایشالا زودتر دردش خوب بشه ...
27 ارديبهشت 1390

معرفی کتاب

سلام به همه مامانا و نی نی  های عزیز من و مامان تصمیم گرفتیم از امروز کتابهای قشنگی که خودمون خوندیم و داریم رو به شما هم معرفی کنیم امیدوارم شما هم دوست داشته باشید فکرهاي بکر کيتي نام نويسنده / شاعر : بل موني موضوع :   داستان                                                             قيمت کتاب : 120...
18 ارديبهشت 1390

خير و شر (قسمت اول)

  خير و شر (قسمت اول) روزي بود و روزگاري بود صدها سال پيش از اين، يک روز بچه ها جمع شده بودند و بازي مي کردند. بازي ايشان يک «رئيس» لازم داشت. براي انتخاب رئيس قرعه کشيدند و نام «شر» درآمد. «شر» نام يکي از بچه ها بود. بچه ها از «شر» راضي نبودند، چونکه او را مي شناختند و بارها ديده بودند که هر وقت«شر» «اوسا « مي شود زورگويي مي کند و زير بار حرف حسابي نمي رود و مي خواهد بزرگي به خرج ديگران بدهد . اين بود که بچه ها يک صدا گفتند:«نه، ما اين قرعه کشي را قبول نداريم، ما «شر « را قبول نداريم، اشتباه شده و بايد دوباره از س...
18 ارديبهشت 1390

تولد بابا

دوستان عزيز اين آقاي خوش تيپي كه ميبينين باباي منه در شب تولدش به من افتخار داده و كلي عكس گرفتيم كه  الان مي خوايم باهم ببينيمش: اين اوليشه من و بابا و خرسي له شده من و نيمي از بابا و خرسي در حال له شدن من و آغوش خرسي من و بابا بدون خرسي بابا كه با خوشحالي منو بغل كرده در اين تولد فقط من و بابا و خرسي بوديم و مامان نقش عكاس را بازي مي كرد   ...
14 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

با سلام دوباره اينا عكساي اولين 13 به در عمرمه كه با عمه ها و مامان جونم رفته بوديم پارك و حسابي خوش گذروني كرديم اينجا من سوار سرسره شدم و آفتاب هم تو چشممه   اينجا چون من خيلي كوچولو هستم با عمه مرضيه سوار سرسره شدم و من و بابا در حال تاب سواري و در آخر بابا در حال سر دادن من   ...
14 ارديبهشت 1390

داستان مداد

سلام دوستان عزیز تصمیم گرفتم داستانهای قشنگی رو که مامانم برام میگه براتون بنویسم تا شما هم ازش لذت ببرید این داستان اوله لطفا نظراتتون رو برام بنویسین   داستان مداد پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت . بالاخره پرسید : - ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟ پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت : - درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی . پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید . - اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام . - بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد 5 خاصی...
14 ارديبهشت 1390

خود کرده را تدبیر نیست

سلام دوستان عزیز  من برگشتم با یک داستان جدید خود كرده را تدبير نيست يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچکي نبود. يک روستايي يک خر و يک گاو داشت که آنها را با هم در طويله مي بست خر را براي سواري نگاه مي داشت اما گاو را به صحرا مي برد و به خيش مي بست و زمين شخم مي زد و در وقت خرمن کوبي هم گاو را به چرخ خرمن کوبي مي بست و به کار وا مي داشت. يک روز که گاو خيلي خسته بود وقتي به خانه آمد هي با خود حرف غرولند مي کرد. خر پرسيد: « چرا ناراحتي و با خود حرف مي زني؟» گاو گفت: « هيچي، شما خرها به درد دل ماها نمي رسيد، ما خيلي بدبخت تريم.» خر گفت: « اين حرفها کدام است. تو بار مي بري ما هم بار مي بريم بهتر و بدتر...
14 ارديبهشت 1390